اینجا محل جستجو و اکتشاف حرفهای نو است.
در موضوع آزاد افکار و چهرههایی را دنبال کنید که برای شما اهمیت دارند.
اگر میخواستید یک وعدهی روزانه از خواندنیها بسازید، چه موضوعات و نویسندههایی را کنار هم قرار میدادید؟
![]() Please Wait |
کودکی ما در صف خرید شیر و آژیر قرمز بمبارانها و مارش نظامی رادیو گذشت. در آن دهه یکی از المانهای اصلی، ریش بود. خیلی از شخصیتهایی که الان تصویرشان در ذهن همۀ ما بدون ریش و سبیل است، آن زمان چهرۀ دیگری داشتند. طبیعتاً در چنین فضایی، اینکه یک ریش خاص بتواند توجهها را مال خود کند کار سادهای نبود. اما قصهگوهای واقعی بلدند از عهدۀ هر کار نشدنی بربیایند. یک نقال دورهگرد بود که توجه من را به موضوع جلب کرد. وسطهای نقل نقال سالخورده بود که فهمیدم ریش رستم، با بقیه ریشهایی که دیده بودم فرق دارد. قصهگو لابهلای تعریف ماجرای سهراب ناکام، مدام این جمله را تکرار میکرد: «جهانپهلوان دستی به ریش دوشاخش کشید، اول به این شاخه دست کشید، بعد دستش رو برد روی اون یکی شاخ ریشش، فکری کرد ...» نمیدانم دقیقاً همین جمله بود یا نه، اما در ذهن من اینطوری باقی ماند. ریشی خاص که حتی دست کشیدن روی آن برای چند ثانیه تأمل هم آداب مخصوص داشته. این، ریشی نبود که مشابهش را جایی دیده یا حتی شنیده باشم. چطور ریش رستم دو شاخه شده بود؟ خودش آنها را میبست، کار خاصی رویشان کرده بود، یا به صورت طبیعی تارهای ریش هر طرف صورتش به یک سمت رفته بودند؟ آن وقت از این ریش چطوری نگه داری و مراقبت میکرده؟ سلمانی محل اگر اشتباهی یک طرف را بیشتر کوتاه میکرد چی؟... چند باری پاپی بزرگترها شدم و با سوالهایم آنها را کلافه کردم. از معلمهای مدرسه پرسیدم. کتابهای در مورد شاهنامه خواندم. یک دوره هم بین تصاویر شاهنامهای گشتم. دست آخر معلم ادبیات دبیرستانمان بود که نجاتم داد و گفت ول کن پسر، این ریش دو شاخه، نماد است. اینکه رستم برخلاف اغلب پهلوانها فقط متکی به زور بازو نبوده و از فکر و عقلش هم برای حل مشکلات استفاده میکرده و «تنِ پیل و هوش و دلِ موبدان» داشته. تعبیر او را البته در کتاب دیگری ندیدم و نمیدانم واقعاً ماجرای این ریش همین است، یا اینکه آقای معلم از خودش چیزی درآورده بود تا قانعم کند. هرچه که بود، خود این حرف جدید، باب جدیدی را گشود و فکرهای تازهای را پیش آورد. اینکه ریش میتواند نمادی از یک خصوصیت یا ویژگی باشد. بعد از آن، ماجرا گستردهتر شد و بعد از اسم رستم، اسامی دیگری هم داخل فهرست ریشهای جادویی اضافه کردم. فهرستی بلند که خیلی از شخصیتهای اسطورهای و داستانی در آن قرار میگرفتند. از زرتشت تا زئوس همگی ماجراهایی با ریششان داشتند. ریش مریلین، به قدری اهمیت داشت که بقیه جادوگرها به آن قسم میخوردند. اودیسه به همسرش میگفت اگر او تا زمان درآمدن ریشهای پسرشان از جنگ تروآ برنگشت، بداند که مرده است و ازدواج کند. داریوش ریشهایش را میپیچاند و فر میداد. بابانوئل، طوری میخندید که ریشهایش تکان تکان میخورد. در یونان جزو نشانههای فیلسوف بودن هر کسی، ریش بلندش بود. در مصر ملکه حَتشـِپسوت برای خودش ریش مصنوعی گذاشت. سنآنتونیوس، برای کمک به فقرا ریشهایش را میتراشید و به مستمندان میداد تا زندگیشان پر از برکت شود. دو جادگر معروف دنیای ادبیات فانتزی، گندالفِ خاکستری و پروفسور دامبلدور هر دو به ریش سفید و بلندشان معروف بودند... حتی در بین نویسندگان معاصر هم ریش ماجرایی جادویی و قدرتبخش داشت. دو غول دنیای رمان، تولستوی و داستایوسکی، هر دو ریشو هستند. در واقع اگر بخواهیم نموداری رسم کنیم که یک محورش اندازۀ ریش و یک محور دیگرش، قدرتهای ماورایی باشد، خیلی راحت میشود برای این دو نویسندۀ بزرگ در آن نمودار جای درخوری دست و پا کرد. دو نویسندهای که ریشهایشان هم مثل نوشتههایشان متفاوت است. تولستوی در آثارش شخصیتهای متعددی را در طول یک دوره تاریخی طولانی تصویر میکند، ولی کاراکترهای داستانهای داستایوسکی کم و پیچیده هستند و ماجراهایشان در مدت کوتاهی به سرانجام میرسد. ریشهای تولستوی هم مثل ریش رستم در جهات مختلف رشد کرده و ریشی انبوه را ساختهاند، در مقابل ریش داستایوسکی تنکتر است و البته مجعد و در هم پیچیده. این دو فرم ریش در کنار برق چشم و خطوط پیشانی، سیمای این دو غول ادبی را کاملاً از هم متفاوت میکند. اعتراف میکنم که همیشه دوست داشتم ریشهایم شبیه به ریش تولستوی بشود که شیفتۀ آثارش هستم. اما در عوض، معمولاً این جمله را از دیگران تحویل میگیرم که فلانی شبیه داستایوسکی شدی! یک بار هم دوست عکاسی محض تفنن، تابلوی نقاشی معروفی از داستایوسکی را با صورت من بازسازی کرد. در واقع ریشها خاصیتی جادویی دارند و چنین خواصی را نمیشود به دلخواه تغییر داد. آیا این همان چیزی بود که آن نقال دورهگرد در روزهای بمباران و مارش نظامی و صف شیر داشت برای ما تعریف میکرد؟ یعنی وقتهایی که رستم به ریش دوشاخش دست میکشید، داشت تقدیر تغییرناپذیرش را لمس میکرد؟
منتشرشده در هفتهنامهی کرگدن شماره ۱۰۵