اینجا محل جستجو و اکتشاف حرفهای نو است.
در موضوع آزاد افکار و چهرههایی را دنبال کنید که برای شما اهمیت دارند.
اگر میخواستید یک وعدهی روزانه از خواندنیها بسازید، چه موضوعات و نویسندههایی را کنار هم قرار میدادید؟
![]() Please Wait |
از بچگی روحیهی عجیب و غریبی داشتم! کلا در حالت یاس فلسفی بودم و فرهاد و فریدون فروغی گوش میدادم! یعنی برام نوار کاستهایی مثل علیمردان خان و کدو قلقله زن و حسن کچل میخریدن ولی هرچی التماس میکردن، گوش نمیدادم! دوست داشتم فرهاد و فریدون فروغی گوش بدم! راه می رفتم و توی خونه بلند بلند برای خودم می خوندم : بااا صدای بیصدا! مث یه کوه بلند! مثل یه خواب کوتاه! یه مرد بود یه مرد!
فرهاد خوندن به خودی خود بد نیس ولی وقتی یه بچه ی ۵ ساله این طور با جدّیت اینارو گوش میده، اوضاع یکم نگران کننده به نظر میرسه! خداروشکر اوایل سالهای جنگ بود و این قرتی بازیای روانشناسانه باب نشده بود! وگرنه اگه الان بود، به عنوان یه کیس مطالعاتی توی کلینیک نگهم میداشتن!
مدرسه که رفتم اوضاع یاس فلسفیم بدتر شد! مادرم میگفت تقصیر این صادق هدایت گوربه گور شده ست! پدرم عاشق هدایت بود و کتابای چاپ قدیم شو نگه میداشت. منم یواشکی از کتابخونهش کش میرفتم و میخوندم! ازدوران دبستان عادت داشتم که یه کتاب لای چیزمیزای کیف مدرسه قایم کنم و توی زنگ تفریح بشینم یه گوشهای بخونم یا وسط درسای کسالت آور هفتگی، زیر میز باز کنم و قایمکی ورق بزنم!
یه بار که وسط درس اجتماعی و جریان سفرای خانواده آقای هاشمی داشتم زیر میز یواشکی کتاب زنده به گور صادق هدایت رو میخوندم، دستگیر شدم!
چند تایی پس گردنی محکم خوردم و تا سه روز نذاشتن برم سرکلاس! بعدش هم دوباره آقای ابراهیمپور بیچاره رو خواستن مدرسه! فردای اون روز با هزارتا من بمیرم و تو بمیری، راهم دادن سرکلاس و معلممون یه جلد کتاب "داستان راستان" مطهری داد دستم و گفت اینو بخون، شاید آدم شدی!
توی خونه هم به شدت زیر نظر بودم! چون صادق هدایت میخوندم، همه فکر میکردن فاز خودکشی دارم!
اگه میرفتم دم پنجره، پنج نفر در جا میریختن سرم و منو میکشیدن کنار! اگه میرفتم دم گاز،کل فامیل میریختن سرم و میبردنم به یه نقطهی امن تا خودمو آتیش نزنم!
گلاب به روتون! حتی توی توالت هم پنج دقیقه آسایش نداشتم! یکم که کارم طول میکشید، همه میخواستن درو بشکنن و بیان تو!
نقاشیایی که میکشیدم هم تعریفی نداشتن! توی اکثر این نقاشیا یا خونهای ماشینی، چیزی آتیش گرفته بود یا من داشتم فراهانی رو با تفنگ میکشتم! فراهانی همکلاسی بیتربیتم بود و میخواستم سر به تنش نباشه!
یه بار تصادفی سر امتحان نقاشی یه گل کشیدم! اصلا مدرسه ریخت به هم! انگار دههی فجر شده! اونقدر تحویلم گرفتن که نگو! سر صف بهم جایزه دادن و گفتن اجازه داری بعد از قرآن و پخش سرود ملی، یه چیزی بخونی !
معلممون هم با لبخند اومد پیشم؛ بازوم رو سفت نیشگون گرفت و در گوشم گفت :اگه "یه مرد بود، یه مرد" رو پشت میکروفن بخونی، کلّه تو میکنم!
منم گفتم چشم و پشت میکروفن با صدای گوش خراشم خوندم : مثل غنچه بود آن روز! غنچهای که روییده! در هوای بهمن ماه! یک درخت خشکیده! بابام هم وقتی فهمید من توی مدرسه گل کشیدم، خیلی خوشحال شد و برام یه پرس سیرابی خرید!
ولی از چند وقت بعد، دیگه نتونستم به سنت گل کشیدن ادامه بدم ! حس میکردم دارم خفه میشم! اصلا خودم نبودم ! پیه تنبیه شدن رو به تنم مالیدم و دوباره شروع کردم به کشیدن نقاشیهای مورد علاقهی خودم و کشتن فراهانی و آقا معلم به روشهای مختلف!
مادرم هنوز اعتقاد داره که که تقصیر اون صادق هدایت پدرسوختهست و اگه داستان راستان رو خونده بودم، هم دنیارو داشتم هم آخرت رو! من اما فکر میکنم اگه اونا جلوی نقاشی کشیدنامو نمیگرفتن و استعدادای درخشانمو سرکوب نمیکردن، الان شخص مفیدی برای اجتماع شده بودم!