اینجا محل جستجو و اکتشاف حرفهای نو است.
در موضوع آزاد افکار و چهرههایی را دنبال کنید که برای شما اهمیت دارند.
اگر میخواستید یک وعدهی روزانه از خواندنیها بسازید، چه موضوعات و نویسندههایی را کنار هم قرار میدادید؟
![]() Please Wait |
آشفتگیهای روحیام باعث اضافه وزنم شد. من در عرض یک ماه هشت کیلو چاق شدم و خودم اصلا متوجه زوایای هیکلم نبودم و اگر به صورت اتفاقی روی باسکول دیجیتالی شرکت نمیرفتم همین سیر تکامل را ادامه میدادم تا تبدیل به یک توده دنبه شوم.
حس خوبی نیست که بفهمی دور بازوهایت یکی دو سانت گوشتالودتر شده و چربی دور شکم آوردهای و غبغبت دچار یک طبقه اضافه بدون مجوز شده و ساعتت جا میاندازد. روی باسکول ایستادم و دنبال یک علت عادلانه برای اضافه وزنم بودم. به غم انگیزترین شکل ممکن با خوردن روزی سه تا بستنی قیفیِ دستگاهی هشت کیلو وزن اضافه کرده بودم. یک اعتیاد دم دستی و ارزان قیمت. اعتیادی که ترک کردنش شاید به نظر سخت نرسد اما من روی ترازو داشتم با روح گرسنهام که وقتِ بستنی خوردنش بود میجنگیدم.
شیرجه زده بودم اما در یک استخر کم عمق، فاجعه دقیقا چه چیزی میتواند باشد جز این که من به قصد شیطنت روی باسکول پریده باشم و ترازو برای حالگیریِ من شصت و پنجش روشن شود؟ هیچوقت دختر ریز نقش و لاغری نبودم. همیشه وزنم روی مرز بود. به من میگویند: "توپُر". یا میگویند: "خوبی. نه لاغری نه چاقی." ولی هیچکس به من نمیگوید: "اوووووه تو خیلی هیکلت میزونه." تقصیر من نبوده. عمهی چهارمی من کوتاه قد و تپل است و ارثش را با دست و دلبازی زنده بخش کرده و مرا شریک داراییاش کرده.
بستنی را فراموش کردم پرسیدم: "نیلی. نیلییی. باسکول خرابه؟" گفت: "نمیدونم. بیا پایین." و جایم را اصلا دوستش نداشتم با کمال میل به نیلی دادم. نیلی روی ترازو ایستاد. پنجاه و دو. مثل عمهی پنجمم قد بلند و لاغر. از عمههایم متنفرم. تعداد عمههایم از تعداد انگشتهای جفت دستهایم بیشتر است. مادربزرگم هر کدامشان را یک جور زاییده. میگویند زن حامله اگر به کسی زیاد نگاه کند بچهاش همان شکلی میشود. اما مادرم در زمان بارداری من عمه چهارمم را ندیده بود اصلا. چون شوهر عمهام دست عمهام را گرفت و برد شهر خودشان. نکند مادرم دلتنگ خواهرِ شوهر چهارمش میشده و یکی از عکسهای عمه را قاب گرفته بوده و صبح تا شب به او زل میزده؟ زنهای حامله ویارهای عجیب دارند. شاید مادرم درگیرِ نیلی بود و یادش میرفته شیر و سبزیجات بخورد. تمام حواس و تمرکزش برای تولید مثل بی عیب و نقص روی نیلی بوده. من اصلا یک بچه ناخواسته هستم.
ندا میگوید: "عیزم خوب ماشالا غذات دو برابر شده. این یارو بستنی فروشه رو هم پولدار کردی. البته اینا خاصیت بهاره." به ندا حسادت میکنم. به کاظم و حبیب هم. هیچ کس در این شرکت جز من و رییس اضافه وزن ندارد. نیلی از ترازو پایین میاد و پیشنهاد میدهد که: "آبجی بیا بریم عصرا پیادهروی." و دستپاچه پیشنهادش را کش داد و گفت: "یا بریم باشگاه ثبت نام کنیم." صدایش شرم زده است. از ژنتیکِ بیگانهاش که شبیه دخترکان روسی است خجالت میکشد. میداند از شرایطم چه قدر ترسیدهام. میداند من چه آدم بیارادهای هستم. نیلی خوب مرا میشناسد و میداند چاقیام آغاز افسردگیست.
روی صندلی مینشینم. رانهایم پهنتر میشود. استرس میگیرم. بلند میشوم. دلشورهای مسهل دارم. تمرکزم را از دست میدهم. اول تصمیم میگیرم بستنی نخورم. بعدش تخفیف میدهم و میگویم روزی یک بستنی ولی شبها شام بی شام. انگشترم را به زور در میاورم و توی کیفم میاندازمش. حساب میکنم روزی یک ساعت پیادهروی و دو ساعت باشگاه و شکم گرسنه خوابیدن چه قدر میتواند کمکم کند.
به اینترنت پناه میبرم. در وبلاگها داستان دختران چاق را میخوانم. آنهایی که بیست کیلو کم کردهاند دو سال پدر خودشان را دراوردهاند و حالا سعی دارند دوباره وسوسه پرخوری سراغشان نیاید. مگرمن یک ماهه چاق نشدهام؟ چرا باید یک سال سختی بکشم؟ خدایا چرا کیلو کیلو میبخشی ولی مثقال مثقال پس میگیری؟ بهترین رژیم دنیا هفتهای یک کیلو کمک میکند آن هم در گرسنهترین شکل ممکنش. مرتاض هندی هم بشوم شش ماه با وزنم درگیرم. رژیم آمریکایی و کانادایی و سوئدی. رژیم گیاهخواری و خام گیاهخواری. رژیم فیله گوشت و مرغ. رژیم کربوهیدرات. رژیم بدون برنج.
یک جا نوشتهاند: "تا میتوانید بخورید و لاغر شوید." یک جا نوشتهاند: "هر سه وعده را با خیال راحت بخورید و لاغر شوید و لاغر بمانید." یک جای دیگر تیتر زدهاند: "ماهی هشت کیلو بدون رژیم غذایی لاغر شوید." شماره تلفنشان را یادداشت میکنم. زنگ میزنم. سه تا بوق برای بیقراریِ من یک زمان طولانیست. تلفن را یک آقا جواب میدهد. صدایش گرم و پر اراده است. مردیست که میتواند آدم را خاطر جمع کند که هدفت قابل دسترسی است. میپرسم: "آقا هشت کیلو واقعا یه ماهه کم میکنم؟" لبخندی مطمئن روی لب دارد که از پشت تلفن هم دیده میشود. میپرسد: "عروسیتونه؟" میگویم: "نه. ولی نمیدونم چی شده یهو چاق شدم." یه نفس عمیق میکشد و میگوید: "بانوو. با قرصای لاغری ما در عرض یک ماه بین شیش تا هشت کیلو بدون عوارض کم میکنین." میپرسم: "عوارش چیه؟" و صدایش را خودمانیتر و یواشتر میکند که ثابت کند دارد به من اطلاعات سِری میدهد و غیر از من تا به حال در موردش با کسی حرف نزده. میگوید: "یه تعدادی از این قرصا مخدر دارن. یا بعضیاشون تنظیمات هورمونی رو به هم میریزه. اما قرصای ما صد درصد گیاهی و فقط اشتها رو کم میکنه. ریزش مو نمیگیرین و پوستتون لک نمیاره بانوی زیبا..." این صدا منجی من است. میپرسم: "یعنی دلم دیگه بستنی نمیخواد؟" انگار از عالمغیب با من حرف میزند. حرفش مثل وحی است. جواب میدهد: "نه بستنی و نه پرکالریهای دیگه." خودش است. دو بسته سفارش میدهم. قرار است هزینه را به آورنده قرصها بپردازم. در عرض یک ساعت فهمیدم چاق شدهام، نگران و پریشان شدم، در اینترنت چرخیدم، راه حل را کشف کردم و چربیهایم را به دست مردی خوش صوت سپردم که صدایش خودِ حق بود .میروم که تا خوش اشتها هستم آخرین بستنیام را بخورم. بستنی روی قیف میپیچد و هی بلند قدتر میشود. پسرک بستنی فروش با یک چشمک یک طبقه به ارتفاعش اضافه میکند و من لیس زنان به شرکت برمیگردم.
در شرکت باز است. پیک رسیده بود. یک موتور سوار تپل. آنقدر از دیدنش ذوق زده شده بودم که دلم میخواست آب لمبوش کنم. کاش میشد بستنیام را تعارفش کنم. قرصها دست نیلی بود. پرسید: "اینا دیگه چیه؟" ندا عینکش را با انگشت بالاتر برد و گفت: "نیلی جون از این قرصا که ماهواره تبلیغ میکنه." و به صدایش فُرم داد و مثل یک مجری تبلیغاتی گفت: "قرص دکتر کوفت. تنها با قرص دکتر کوفت میتوانید به اندام ایدهآلتان برسید. قرصهای دکتر کوفت همگام با استانداردهای جهانی." و نیلی به ندا گفت: "صداتو ببر. شوخی ندارم." و از پیک پرسید: "شما چرا نمیخوری؟ لازم نداری؟ چاق نیستی؟ و ادامه داد: "نه این آقا شعور داره و میدونه اینا چقدر عوارض داره. به جای این برو ورزش کن." و به پیک گفت: "برگردونین. ما پول نمیدیم. چرا با جون مردم بازی میکنین؟" پیک موتوری شماره شرکت را گرفت و گفت وصل کنند به پسری که صوت داوودی داشت و اطلاع داد که من منصرف شدهام. گوشی را به دستم داد. مقاومت کردن در مقابل صدایش کاری طاقت فرسا بود. پرسید: "بانوووی زیبا مشکلی پیش اومده؟" گفتم: "خواهرم اجازه نمیده." گفت:"شما خودتون برای آیندهتون تصمیم بگیرین. دیگران به قدر کافی در گذشتهی شما دخیل بودن و اینم نتیجهاش شده که میبینین. حتی هشدارِ چاقی رو به شما ندادن." چشمهایم پر از التماس شد. نیلی را نگاه کردم و نیلی جواب نگاهم را داد و تهدید آمیز گفت: "از شرکتشون شکایت میکنم اگه بخری. حالا ببین." صدای نیلی را میشنود و با لحنی جدید میگوید:" موردی نیست قرصا رو برگردونین. این قرصها هم لیاقت میخواد، هم انگیزه که شما جفتشو خیلی زیااااد نداری خیکی." و تا خواستم جوابش را با یک فحش استعارهای از یک حیوان بدهم قطع کرد.