اینجا محل جستجو و اکتشاف حرفهای نو است.
در موضوع آزاد افکار و چهرههایی را دنبال کنید که برای شما اهمیت دارند.
اگر میخواستید یک وعدهی روزانه از خواندنیها بسازید، چه موضوعات و نویسندههایی را کنار هم قرار میدادید؟
![]() Please Wait |
بیست و چند سال پیش و در دوران نوجوانی، بزرگ ترین دلیل ما برای حضور در دسته های عزاداری ،خودی نشان دادن جلوی دختران خوشگل محله بود. پسران هم سن ما و کمی بزرگتر سعی میکردند که با زدن توأمان دو زنجیر خودنمایی کنند. پسران کمی بزرگتر طبل و سنج میزدند و گل های سرسبد و گنده باقالی ها میرفتند زیر علامت و چهل چراغ. یکی از بزرگترین آرزوهای من این بود که بتوانم طبل بزنم. اما هیچ استعدادی در این زمینه نداشتم. مهمتر از آن پارتی هم نداشتم. بیشتراین مناصب رده بالا درصورت داشتن پارتی به تو تعلق میگرفت و اگر مثل من بودی، باید میرفتی قاطی بقیه کور وکچلها ته صف سینه میزدی.
خلاصه بزرگترین هدف من این بود که بتوانم طبل بزنم. آنهم فقط چند متر. این شانس بزرگ را داشته باشم که با طبل از جلوی خانهی دختری که همراه ۵۰ پسر دماغوی دیگر محل دستهجمعی عاشقش بودیم، رد شوم و او که با چشمهای درشت و موهای چتریاش از پنجره مشغول تماشاست، مرا ببیند و به این طریق بتوانم سری میان سرها در بیاورم.
خلاصه از دو ماه قبل از شروع جریانات پولهایم را جمع کردم و با پسر "بانی تکیهی محل" رفاقتی به هم زدم و شب تاسوعا پولها را با احترام به او تقدیم کردم و گفتم: جان مادرت اعمال نفوذ کن که من امشب طبل بزنم! او هم مرام گذاشت و یک طبل گندهتر از خودم را انداختند دور گردنم. نیم ساعت تا گرم شدن و شروع بیرون آمدن از تکیه، عرقریزان و با گردنی کج ،هی زرت و زرت طبل میزدم و کسی من را نمیدید. دسته که حرکت کرد، نیشم تا بناگوش باز شد. همچین شیههکشان، یورتمه رفتم طرف خیابان که نگو. ولی پایم هنوز به آسفالت نرسیده، پدرم که خردهروشنفکر و مخالف این داستانها بود، با سبیل استالینی و سگرمههای درهمش مثل اجل معلق بالای سرم ظاهر شد.
چشم غرّهی زهره بترکانی حوالهام کرد، بند طبل را از دور گردنم درآورد و گفت دنبالم بیا خانه و گرنه یک جفت کشیدهی نر و ماده همین جا وسط جمعیت حرامت میکنم. من هم از ترس آبرو گردنم را کج کردم و مثل یک کرم خاکی غمگین از وسط جمعیت خزیدم بیرون. تا چند روز غصهدار بودم و آهنگ سلطان قلبها را گوش میدادم و عر میزدم. و به این ترتیب بزرگترین حماسهی عشقی من تا آنوقت، منجر به شکست شد.
چند شب پیش که به منزل پدری رفته بودم و داشتم با او -که که دیگر چند سالی هست سبیلهایش را زده و دموکراتتر شده- توی سر و کول هم میزدیم و اشتباهات فاحشمان را به رخ یکدیگر میکشیدیم، عقدهگشایی کردم و گفتم: تو مهمترین فانتزی عشقی من در نوجوانی را خراب کردی. به شیوهی خودش پوزخندی زد و گفت: برو خدا را شکر کن! اگر به من نبود و تو را از کوچه خیابان جمع نمیکردم و با پس گردنیهای من آن چهار کلاس درس را نخوانده بودی، با این هیکل و ریخت و قیافهی واجبالوضوئی که داری، هیچ زنی پِهِن هم بارت نمیکرد! آنوقت مجبور میشدی برای دیده شدن مثل بچگیهایت رشوه بدهی.
دیدم حرف حساب جواب ندارد. دو تا چایی ریختم و بحث را عوض کردم.
برای ثبت نظر ابتدا وارد شوید